عبدالحمید قبل از زندان
عبدالحمید در زندان
عبدالحمید در زندان
اعترافات تلوزیونی دیکته شده به عبدالحمید ریگی و حقیقت (قسمت اول)
من عبدالرئوف ریگی متولد 1359 هجری شمسی و یک سال کوچکتر از عبدالحمید ریگی و فاضل حوزه علمیه و مدرس حدیث و منطق و فلسفه و تاریخ و مولف چند کتاب و الان عضو مجمع علمای جنبش مقاومت جندالله هستم که لازم دیدم توضیحاتی پیرامون اعترافات برادر عزیزم عبدالحمید ریگی و چگونگی پیوستنش به جنبش و دستگیری وی ارائه دهم تا مردم حق جو از حقیقت مطلع شوند و از دروغهای مکارانه وزارت وحش اطلاعات آگاه گردند.
با نگاهی به مجوعه اعترافات عبدالحمید ریگی هر انسان با شعوری در می یابد که اعترافات ایده های خود وی نیستند و پخش این اعترافات واقعا اوج پستی و رذالت مجریان و مسئولان را نشان می دهد که یک انسان مجبور و مظلوم را وادار به اعمال و گفتاری می کنند که بدور از شان انسانی است و هیچ انسان آزاده ای دست به چنین اقدامات ضد اخلاقی نمی زند.
رهبر عزیز امیر عبدالمالک در قضیه تعامل با اسرای رژیم همیشه می فرمایند : " یک اسیر دیگر یک اسیر است ،یک انسان ناتوان و ضعیف است لذا باید با اسیر انسان گونه برخورد شود". و من بارها از ایشان شنیدم که فرمودند :"توجه داشته باشید رژیم الگوی ما نیست و ما از پیامبر عظیم الشان پیروی می کنیم و آنحضرت دستور دادند با اسیران به نیکی رفتار شود".
اما رژیم ضد اسلامی ایران نمونه درندگی و وحشی گری را در رفتار با اسیران به نمایش گذاشته و یکی از رذل ترین و پست ترین اعمالش که موجبات نفرت عمومی را فراهم آورده است و حتی مراجع و بزرگان تشیع را هم به اعتراض شدید واداشته است پخش اعترافات از انسانهای ناتوان و در بند است که اگر واقعا معتقد به چنین نظراتی بودند هنگامی که در آزادی به سر می بردند باید این سخنان را اظهار می کردند و هر انسان ذی شعوری می داند که چنین اعترافاتی هیچ ارزش شرعی و قانونی ندارد.
به یاد واقعه اعتراف یک فرد خطاکار نزد پیامبر اسلام می افتم که خدمت آنحضرت صلی الله علیه و سلم حاضر شده و گفت یا رسول الله من مرتکب زنا شده ام و پیامبر اسلام چهره اش را برگرداند و از معترف خواست که برود ولی آن شخص باز تکرار کرد و باز پیامبر اسلام صلی الله علیه و سلم از وی خواست که برود و آن شخص برای بار سوم تکرار کرد و پیامبر باز نپذیرفت و از وی خواست که برود و حضرت ابوبکر صدیق رضی الله عنه به او گفت که اگر برای چهار بار اعتراف کنی طبق قانون مجازات می شوی و آن شخص برای بار چهارم اعتراف نمود ولی باز هم پیامبر اسلام نمی پذیرد و رو به آن شخص می فرماید شاید عملی غیر از زنا مرتکب شده ای اما آن شخص می گوید نه یا رسول الله من مرتکب زنا شده ام که پیامبر اسلام دستور اجرای قانون می دهد ولی باز هم می فرماید : اگر این شخص توبه می کرد و گناهش را مخفی می کرد بهتر بود.
این رفتار پیامبر اسلام با یک گناهکار است که خود با پای خود به پیامبر مراجعه کرده است و پیامبر می خواهد وی را از سزا نجات دهد ، الان مقایسه کنید رفتار نظام ضد اسلامی ایران را با نظام اسلامی که پیامبر ترسیم نمودند و آیا ذره ای این نظام پلید با اسلام همخوانی دارد و آیا مسئولان و دادگاههای نظام چنین با مردم رفتار می کنند؟
آنچه که در نظام ایران مشهود است وحشی گری و جنایت و تجاوز و تعدی به حقوق انسانهاست و در بازداشتگاههای نظام انسانیت معنائی ندارد و حتی خدا فراموش می شود و در بسیاری از بازداشتگاههای نظام ولایت فقیه بر تابلوها نوشته شده است العیاذ بالله :خدا رفته مسافرت......
و انسانها در این بازداشتگاهها مرگ را آرزو می کنند و حتی می گویند که هر چه می خواهید به شما می گوئیم فقط ما را اعدام کنید ،جوانان چنان مورد بی حرمتی قرار می گیرند که آروزی اعدام می کنند و برای اعدام شدن لحظه شماری می کنند تا از تجاوز جسمی و جنسی پاسداران جنایتکار و کثیف نجات یابند و در برابر تهدیدات بی شرمانه ای که انسان از ذکر آن شرم دارد حاضر می شوند هرچه پاسداران می گویند بر زبان بیاورند ، در چنین محیطی کدام عقل سلیم می پذیرد که اعترافات آن انسانهای بی بس و ناتوان را بپذیرد و یا اصلا توجهی به آن کند و حتی انسان شرم می کند به چنین اعترافاتی و صحنه به ذلت کشیده شدن انسان حتی اگر دشمن باشد نگاه کند.
واقعا که در نظام ایران انسانیت ارزش خود را از دست داده است و انسانها تبدیل به حیواناتی شده اند که از احساسات و ارزشهای انسانی تهی شده اند که از تحقیر یک انسان خوشحال شده و نعره مستانه سر می دهند در صورتیکه پیامبر اسلام صلی الله علیه و سلم فرمودند حرمت یک انسان نزد الله از حرمت خانه کعبه بیشتر است و یکی از اصحاب پیامبر رو به کعبه می کرد و می گفت ای کعبه تو نزد الله بسیار ارزش داری اما حرمت یک انسان بیش از تو ارزش دارد و الله از تخریب کعبه چنان خشم نمی گیرد که از تخریب و تحقیر یک انسان خشم می گیرد.
و در روایات آمده است که وقتی پیامبر و یارانش حد را بر یک فرد زانی به اجرا در می آوردند حضرت خالد بن ولید رضی الله عنه یک کلمه زشت در مورد آن فرد به کار برد ، در مسیر بازگشت جسد یک الاغ مرده را دیدند پیامبر اسلام رو به خالد بن الولید رضی الله عنه کرد و فرمودند ای خالد اگر از گوشت این الاغ مرده می خوردی بهتر بود از اینکه در مورد برادرت آن کلمه را به کار بردی! این برخورد پیامبر نشان می دهد که یک انسان اگر چه مجرم باشد نباید تحقیر شود و نباید مورد ناسزا قرار گیرد.
اما نظام ایران همه این ارزشها را زیر پا گذاشته است و در این نظام انسانیت مفهومی ندارد و فقط درندگی و وحشی گری و جنایت و تجاوز و تعدی به حقوق انسانها معنا دارد و به حق که ایران در تاریکترین دور خود به سر می برد و جامعه ایرانی وحشی ترین و پلید ترین و خونخوارترین نظام تاریخش را تجربه می کند و شاید اندکی از این جنایات را در دور صفوی ببینیم که الحق و الانصاف نظام کنونی پیروان خوبی برای صفویان بوده است که زنده زنده انسانها را می خوردند.
در چنین نظامی اعترافات انسانهای ناتوان و اسیر چه ارزشی می تواند داشته باشد لذا من تنها به بیان سرگذشت عبدالحمید ریگی می پردازم و حقائق را با مردم در میان می گذارم تا عمق رزالت و دروغگوئی نظام آشکار گردد و روشن شود که این نظام بوئی از انسانیت و اسلامیت نبرده است و با دروغ می خواهد خود را حفظ نماید واقعا جای تعجب است که یک نظام چنان حقیر شود که برای بقایش از یک انسان مظلوم و ناتوان و اسیر بهره برداری نماید.
عبدالحمید ریگی متولد 1358 هجری شمسی می باشد و تحصیلات ابتدائی اش را در دبستان شهدای گمنام زاهدان (نام دبستان هم بیگانه )به پایان رساند و به خاطر رفتارمعلمان که غیر انسانی با دانش آموزان بلوچ رفتار می کردند ( و من خود شاهد بودم و همراه عبدالحمید در همین مدرسه درس می خواندم )پس از 5 سال ترک تحصیل می کند و مدتی بیکار و سپس به مغازه داری پرداخت که نتیجه ای عائدش نشد و بالاخره مانند هزاران جوان بلوچ از بیکاری به کار قاچاق مواد مخدر روی آورد که با مخالفت شدید خانواده مواجه شد زیرا خانواده ما با کار مواد مخدر مخالف بود و درآمد مواد مخدر را حرام می دانست ،به همین خاطر پدر و مادر و برادران و خواهران از او ناراحت شدند و با او قطع رابطه کردند و عبدالحمید تا مدتها تهران بود و زاهدان نمی آمد و هیچ ارتباطی با خانواده و برادران نداشت و برادر عزیز امیر عبدالمالک که شدیدا با کار مواد مخدر مخالف بود از وی می خواست که این کار را ترک کند اما او به کارش ادامه داد تا اینکه در کرمانشاه دستگیر و محکوم به سه سال حبس شد پس از آزاد شدن عبدالحمید تصمیم گرفت کار مواد مخدر را ترک کند و در شهر زاهدان یک مغازه باز کند که موجب خوشحالی خانواده گردید و همین زمان با یک خانواده تهرانی آشنا شد که نهایتا این آشنائی منجر به وصلت با این خانواده شد و عبدالحمید ریگی با فائزه منصوری دخترخوانده سید محمد موسوی ازدواج کرد ، سید محمد موسوی سرپرست این خانواده بود که به قول دختر خوانده اش چند بار ادعای مهدویت کرده بود و یکی از شیعیان متعصب بود و مادر فائزه منصوری قبل از سید محمد موسوی از چهار شوهر قبلا طلاق گرفته بود و برای پنجمین بار با سید محمد موسوی که خود را سید می دانست و ادعای مهدویت می کرد ازدواج کرده است.
این ازدواج باری دیگر عبدالحمید ریگی را به سوی تجارت مواد مخدر سوق داد و این زمانی بود که جنبش جندالله فعالیتش را با رهبری امیر عبدالمالک آغاز کرده بود و من همان زمان در کنار تدریس به جنبش ملحق شدم و از عبدالحمید خواستیم که تجارت مواد مخدر را ترک کند و به جنبش ملحق شود که او وعده داد کار مواد مخدر را ترک کند و به جنبش ملحق شود و اعلام همکاری نمود پس از آن عبدالحمید شروع به همکاری با جنبش نمود اما مدتی طول نکشید که به خاطر خیانت یک عضو جنبش پس از عملیات بزرگمهر زاهدان و مرصاد خاش تعدادی از اعضای جنبش دستگیر شدند و عبدالحمید ریگی همراه سه تن دیگر از اعضای جنبش که برای عملیات به تهران رفته بودند و در خانه عبدالحمید ریگی بودند همراه با مواد منفجره دستگیر شدند.
در اعترافات تلوزیونی هیچ اشاره ای به این دستگیری نشده است چون عبدالحمید ریگی هنگامیکه در تهران دستگیر شد قول همکاری داد و گفت که اشتباه کرده است و گول خورده است و توانست خود را نجات دهد که من در قسمت دوم به چگونگی این دستگیری می پردازم.
عبدالرئوف ریگی
Abdulrauf.rigi@gmail.com
من عبدالرئوف ریگی متولد 1359 هجری شمسی و یک سال کوچکتر از عبدالحمید ریگی و فاضل حوزه علمیه و مدرس حدیث و منطق و فلسفه و تاریخ و مولف چند کتاب و الان عضو مجمع علمای جنبش مقاومت جندالله هستم که لازم دیدم توضیحاتی پیرامون اعترافات برادر عزیزم عبدالحمید ریگی و چگونگی پیوستنش به جنبش و دستگیری وی ارائه دهم تا مردم حق جو از حقیقت مطلع شوند و از دروغهای مکارانه وزارت وحش اطلاعات آگاه گردند.
با نگاهی به مجوعه اعترافات عبدالحمید ریگی هر انسان با شعوری در می یابد که اعترافات ایده های خود وی نیستند و پخش این اعترافات واقعا اوج پستی و رذالت مجریان و مسئولان را نشان می دهد که یک انسان مجبور و مظلوم را وادار به اعمال و گفتاری می کنند که بدور از شان انسانی است و هیچ انسان آزاده ای دست به چنین اقدامات ضد اخلاقی نمی زند.
رهبر عزیز امیر عبدالمالک در قضیه تعامل با اسرای رژیم همیشه می فرمایند : " یک اسیر دیگر یک اسیر است ،یک انسان ناتوان و ضعیف است لذا باید با اسیر انسان گونه برخورد شود". و من بارها از ایشان شنیدم که فرمودند :"توجه داشته باشید رژیم الگوی ما نیست و ما از پیامبر عظیم الشان پیروی می کنیم و آنحضرت دستور دادند با اسیران به نیکی رفتار شود".
اما رژیم ضد اسلامی ایران نمونه درندگی و وحشی گری را در رفتار با اسیران به نمایش گذاشته و یکی از رذل ترین و پست ترین اعمالش که موجبات نفرت عمومی را فراهم آورده است و حتی مراجع و بزرگان تشیع را هم به اعتراض شدید واداشته است پخش اعترافات از انسانهای ناتوان و در بند است که اگر واقعا معتقد به چنین نظراتی بودند هنگامی که در آزادی به سر می بردند باید این سخنان را اظهار می کردند و هر انسان ذی شعوری می داند که چنین اعترافاتی هیچ ارزش شرعی و قانونی ندارد.
به یاد واقعه اعتراف یک فرد خطاکار نزد پیامبر اسلام می افتم که خدمت آنحضرت صلی الله علیه و سلم حاضر شده و گفت یا رسول الله من مرتکب زنا شده ام و پیامبر اسلام چهره اش را برگرداند و از معترف خواست که برود ولی آن شخص باز تکرار کرد و باز پیامبر اسلام صلی الله علیه و سلم از وی خواست که برود و آن شخص برای بار سوم تکرار کرد و پیامبر باز نپذیرفت و از وی خواست که برود و حضرت ابوبکر صدیق رضی الله عنه به او گفت که اگر برای چهار بار اعتراف کنی طبق قانون مجازات می شوی و آن شخص برای بار چهارم اعتراف نمود ولی باز هم پیامبر اسلام نمی پذیرد و رو به آن شخص می فرماید شاید عملی غیر از زنا مرتکب شده ای اما آن شخص می گوید نه یا رسول الله من مرتکب زنا شده ام که پیامبر اسلام دستور اجرای قانون می دهد ولی باز هم می فرماید : اگر این شخص توبه می کرد و گناهش را مخفی می کرد بهتر بود.
این رفتار پیامبر اسلام با یک گناهکار است که خود با پای خود به پیامبر مراجعه کرده است و پیامبر می خواهد وی را از سزا نجات دهد ، الان مقایسه کنید رفتار نظام ضد اسلامی ایران را با نظام اسلامی که پیامبر ترسیم نمودند و آیا ذره ای این نظام پلید با اسلام همخوانی دارد و آیا مسئولان و دادگاههای نظام چنین با مردم رفتار می کنند؟
آنچه که در نظام ایران مشهود است وحشی گری و جنایت و تجاوز و تعدی به حقوق انسانهاست و در بازداشتگاههای نظام انسانیت معنائی ندارد و حتی خدا فراموش می شود و در بسیاری از بازداشتگاههای نظام ولایت فقیه بر تابلوها نوشته شده است العیاذ بالله :خدا رفته مسافرت......
و انسانها در این بازداشتگاهها مرگ را آرزو می کنند و حتی می گویند که هر چه می خواهید به شما می گوئیم فقط ما را اعدام کنید ،جوانان چنان مورد بی حرمتی قرار می گیرند که آروزی اعدام می کنند و برای اعدام شدن لحظه شماری می کنند تا از تجاوز جسمی و جنسی پاسداران جنایتکار و کثیف نجات یابند و در برابر تهدیدات بی شرمانه ای که انسان از ذکر آن شرم دارد حاضر می شوند هرچه پاسداران می گویند بر زبان بیاورند ، در چنین محیطی کدام عقل سلیم می پذیرد که اعترافات آن انسانهای بی بس و ناتوان را بپذیرد و یا اصلا توجهی به آن کند و حتی انسان شرم می کند به چنین اعترافاتی و صحنه به ذلت کشیده شدن انسان حتی اگر دشمن باشد نگاه کند.
واقعا که در نظام ایران انسانیت ارزش خود را از دست داده است و انسانها تبدیل به حیواناتی شده اند که از احساسات و ارزشهای انسانی تهی شده اند که از تحقیر یک انسان خوشحال شده و نعره مستانه سر می دهند در صورتیکه پیامبر اسلام صلی الله علیه و سلم فرمودند حرمت یک انسان نزد الله از حرمت خانه کعبه بیشتر است و یکی از اصحاب پیامبر رو به کعبه می کرد و می گفت ای کعبه تو نزد الله بسیار ارزش داری اما حرمت یک انسان بیش از تو ارزش دارد و الله از تخریب کعبه چنان خشم نمی گیرد که از تخریب و تحقیر یک انسان خشم می گیرد.
و در روایات آمده است که وقتی پیامبر و یارانش حد را بر یک فرد زانی به اجرا در می آوردند حضرت خالد بن ولید رضی الله عنه یک کلمه زشت در مورد آن فرد به کار برد ، در مسیر بازگشت جسد یک الاغ مرده را دیدند پیامبر اسلام رو به خالد بن الولید رضی الله عنه کرد و فرمودند ای خالد اگر از گوشت این الاغ مرده می خوردی بهتر بود از اینکه در مورد برادرت آن کلمه را به کار بردی! این برخورد پیامبر نشان می دهد که یک انسان اگر چه مجرم باشد نباید تحقیر شود و نباید مورد ناسزا قرار گیرد.
اما نظام ایران همه این ارزشها را زیر پا گذاشته است و در این نظام انسانیت مفهومی ندارد و فقط درندگی و وحشی گری و جنایت و تجاوز و تعدی به حقوق انسانها معنا دارد و به حق که ایران در تاریکترین دور خود به سر می برد و جامعه ایرانی وحشی ترین و پلید ترین و خونخوارترین نظام تاریخش را تجربه می کند و شاید اندکی از این جنایات را در دور صفوی ببینیم که الحق و الانصاف نظام کنونی پیروان خوبی برای صفویان بوده است که زنده زنده انسانها را می خوردند.
در چنین نظامی اعترافات انسانهای ناتوان و اسیر چه ارزشی می تواند داشته باشد لذا من تنها به بیان سرگذشت عبدالحمید ریگی می پردازم و حقائق را با مردم در میان می گذارم تا عمق رزالت و دروغگوئی نظام آشکار گردد و روشن شود که این نظام بوئی از انسانیت و اسلامیت نبرده است و با دروغ می خواهد خود را حفظ نماید واقعا جای تعجب است که یک نظام چنان حقیر شود که برای بقایش از یک انسان مظلوم و ناتوان و اسیر بهره برداری نماید.
عبدالحمید ریگی متولد 1358 هجری شمسی می باشد و تحصیلات ابتدائی اش را در دبستان شهدای گمنام زاهدان (نام دبستان هم بیگانه )به پایان رساند و به خاطر رفتارمعلمان که غیر انسانی با دانش آموزان بلوچ رفتار می کردند ( و من خود شاهد بودم و همراه عبدالحمید در همین مدرسه درس می خواندم )پس از 5 سال ترک تحصیل می کند و مدتی بیکار و سپس به مغازه داری پرداخت که نتیجه ای عائدش نشد و بالاخره مانند هزاران جوان بلوچ از بیکاری به کار قاچاق مواد مخدر روی آورد که با مخالفت شدید خانواده مواجه شد زیرا خانواده ما با کار مواد مخدر مخالف بود و درآمد مواد مخدر را حرام می دانست ،به همین خاطر پدر و مادر و برادران و خواهران از او ناراحت شدند و با او قطع رابطه کردند و عبدالحمید تا مدتها تهران بود و زاهدان نمی آمد و هیچ ارتباطی با خانواده و برادران نداشت و برادر عزیز امیر عبدالمالک که شدیدا با کار مواد مخدر مخالف بود از وی می خواست که این کار را ترک کند اما او به کارش ادامه داد تا اینکه در کرمانشاه دستگیر و محکوم به سه سال حبس شد پس از آزاد شدن عبدالحمید تصمیم گرفت کار مواد مخدر را ترک کند و در شهر زاهدان یک مغازه باز کند که موجب خوشحالی خانواده گردید و همین زمان با یک خانواده تهرانی آشنا شد که نهایتا این آشنائی منجر به وصلت با این خانواده شد و عبدالحمید ریگی با فائزه منصوری دخترخوانده سید محمد موسوی ازدواج کرد ، سید محمد موسوی سرپرست این خانواده بود که به قول دختر خوانده اش چند بار ادعای مهدویت کرده بود و یکی از شیعیان متعصب بود و مادر فائزه منصوری قبل از سید محمد موسوی از چهار شوهر قبلا طلاق گرفته بود و برای پنجمین بار با سید محمد موسوی که خود را سید می دانست و ادعای مهدویت می کرد ازدواج کرده است.
این ازدواج باری دیگر عبدالحمید ریگی را به سوی تجارت مواد مخدر سوق داد و این زمانی بود که جنبش جندالله فعالیتش را با رهبری امیر عبدالمالک آغاز کرده بود و من همان زمان در کنار تدریس به جنبش ملحق شدم و از عبدالحمید خواستیم که تجارت مواد مخدر را ترک کند و به جنبش ملحق شود که او وعده داد کار مواد مخدر را ترک کند و به جنبش ملحق شود و اعلام همکاری نمود پس از آن عبدالحمید شروع به همکاری با جنبش نمود اما مدتی طول نکشید که به خاطر خیانت یک عضو جنبش پس از عملیات بزرگمهر زاهدان و مرصاد خاش تعدادی از اعضای جنبش دستگیر شدند و عبدالحمید ریگی همراه سه تن دیگر از اعضای جنبش که برای عملیات به تهران رفته بودند و در خانه عبدالحمید ریگی بودند همراه با مواد منفجره دستگیر شدند.
در اعترافات تلوزیونی هیچ اشاره ای به این دستگیری نشده است چون عبدالحمید ریگی هنگامیکه در تهران دستگیر شد قول همکاری داد و گفت که اشتباه کرده است و گول خورده است و توانست خود را نجات دهد که من در قسمت دوم به چگونگی این دستگیری می پردازم.
عبدالرئوف ریگی
Abdulrauf.rigi@gmail.com
اعترافات دیکته شده به عبدالحمید ریگی و حقیقت قسمت دوم
اواسط سال 83 در روزهای آغازین پایه گذاری جنبشی که برای نشر قسط و عدالت و برابری و نجات از ظلم و ستم و بربریت متجاوزان قیام کرده بود مانند تمامی جریانهای حق جو و حق طلب تاریخ فردی منافق و خائن که از مهر و دوستی و انسانیت والای مجاهدان ایمان و عقیده سوء استفاده کرده بود به به آرمان الهی و پیمان ایمانی خیانت ورزید و در دام پلید وزارت اطلاعات افتاد ، وزارت اطلاعات براحتی و به همکاری برادر این خائن دامی برایش پهن کرد که جز زیان چیزی دیگر برایش در بر نداشت و در مرحله اول فقط از او خواسته بودند که نام یکی از اعضای جنبش که در شهر زاهدان سکونت دارند را بگیرد و در قبال این همکاری به وی تامین خواهند داد که این فرد پذیرفته بود و پس از دستگیری نفر اول وقتی این فرد خائن برای اخذ تامین تماس گرفت مدیر کل وزارت اطلاعات زاهدان آقای یوسفی با او صحبت کرد و به او گفت نوار ضبط شده از همکاری تو پیش ماست اگر با ما همکاری نکنی ما صدای ضبط شده ات را پخش خواهیم کرد که این امر سبب شد آن خائن به خیانت ادامه دهد و خیانت آن فرد موجب دستگیری تعدادی از اعضای جنبش جندالله شد و این بزرگترین ضربه جنبش از آغاز بنیانگذاری تاکنون بوده است زیرا جنبش روزهای آغازین زندگی خود را آغاز کرده بود که به ناگاه به علت خیانت یک فرد که در تاریخ ثبت خواهد شد از هم پاشید و14 تن از بهترین و شجاع ترین و سلحشورترین فرزندان جنبش دستگیر شدند در این میان عبدالحمید ریگی که هنوز عضو جنبش نبود و فقط همکاری کرده بود نیز در تهران دستگیر شد اما این دستگیری مخفی نگه داشته شد و یک ماه پس از دستگیری در حالیکه همه به دستگیری وی یقین کرده بودند به زاهدان آمد و گفت : شبی که نیروهای وزارت اطلاعات به منزل وی یورش برده اند موفق به فرار شده است در صورتیکه عبدالحمید ریگی یک ماه را در بازداشت گذرانده بود و سر ماموران وزارت اطلاعات کلاه گذاشته بود و با اعلام همکاری با وزارت اطلاعات خود را نجات داده بود اما وزارت اطلاعات با اینکه وی را آزاد کرده بود همچنان دنبالش بود و عبدالحمید هم یقین داشت که تحت تعقیب است لذا با هوشیاری و زیرکی چند روز در شهر زاهدان مخفی شده بود و دنبال اوضاع مساعد برای خارج شدن از شهر زاهدان بود و آن زمان هنوز تمامی اعضای جنبش در شهرها بودند و رهبر جنبش در شهر سراوان اسکان داشت و عبدالحمید ریگی مخفیانه از شهر زاهدان خارج شده و تمامی وسائل خود از جمله ساعت و موبایل و حتی لباسهائی را که وزارت اطلاعات داده بود در شهر زاهدان گذاشته بود و به سراوان رفت تا با واسطه ارتباط برقرار نماید و با رهبر جنبش ملاقات نماید چنانچه بوسیله واسطه ملاقات انجام گرفت و عبدالحمید فورا از رهبر جنبش خواست که شهر را ترک کرده و به کوه برود و لحظه ای هم درنگ نکند،عبدالحمید چنان اصرار و پافشاری می کرد که اصرار او موجب تعجب همه شد اما او جرات نکرد که جزئیات دستگیری اش را بگوید چون وزارت اطلاعات گفته بود در صورتیکه درست ماموریت را انجام ندهد جان زن و فرزندانش که گروگان وزارت اطلاعات بودند به خطر می افتد و همچنین به او گفته بودند اگر درست کار نکنی فیلم اعترافات و همچنین اعلام همکاری را پخش می کنیم که پیش مردم رسوا شوی و مبارزان هم به تو شک خواهند کرد به همین خاطر عبدالحمید دنبال راهی بود که هم بتواند رهبر جنبش را نجات دهد و هم جلوی آبروریزی خود را بگیرد و از رهبر جنبش خواست فورا شهر را ترک کند چون خطر وی را تهدید می کند و همان شب رهبر جنبش و تعدادی از دوستان همراه با عبدالحمید از شهر سراوان خارج شدند.
عبدالحمید ریگی همراه با رهبر جنبش از شهر خارج شد اما از پیوستن به جنبش خود داری کرد و به همکاری خود با جنبش ادامه داد تا زمانیکه عملیات کوه سفید(من در کتابی با عنوان" مبارزه ما" که در حال تالیف است با تفصیل جزئیات این عملیات و سائر عملیاتهای جنبش را بیان کردم) رخ داد و بسیاری از حقائق روشن شدند ، عبدالحمید ریگی در عملیات کوه سفید که یکی از پر تلف ترین عملیاتها برای رژیم بود شریک بود و ماموران اطلاعاتی خصوصا آقای محمدی مسئول پرونده جنبش جندالله از وزارت اطلاعات تهران سعی کردند با عبدالحمید تماس برقرار نمایند چنانچه تماس با واسطه یکی از مبارزان محلی برقرار شد و آقای محمدی از عبدالحمید خواست که خود را تحویل دهد که عبدالحمید به جای پاسخ دادن دست روی ماشه گرینوف گرفته و می گوید پاسخ شما جنایتکاران گلوله است و بس و اینجاست که آقای محمدی و تیم همراهش یقین می کنند که عبدالحمید سر آنها کلاه گذاشته است و این درگیری که چند روز ادامه داشت با تلفات شدید رژیم و با پادرمیانی علمای منطقه پایان یافت و عبدالحمید ماجرای دستگیری خود و چگونگی کلک زدن و گول زدن وزارت اطلاعات را برای مبارزان جنبش توضیح داد و علت مخفی کردن موضوع را پخش فیلم اعترافات و اعلام همکاری عنوان نمود که قابل درک بود.
این زمانی بود که من هنوز در شهر زاهدان بودم و هنوز هیچ مدرکی علیه من وجود نداشت و من مشغول تدریس و همچنین فعالیتهای فرهنگی برای جنبش بودم اما همه فعالیتهای من و اعضای داخلی جنبش کاملا سری و مخفی بود و از سوئی فعالیتهای علمی من مانع اقدام وزارت اطلاعات بود چون آنها فکر می کردند که اگر بر من فشار بیاورند از شهر خارج شده و به جنبش ملحق می شوم و از عضویت من در جنبش خبر نداشتند.
زمانیکه وزارت اطلاعات از عبدالحمید مایوس شد به و سعی کردند بین عبدالحمید و رهبر جنبش اختلاف بیاندازند به همین جهت به افشاگری پرداخته و توسط مزدوران خود اعلام کردند عبدالحمید ریگی مامور ماست و نشانه هائی از دستگیری وی در تهران را بین مردم پخش کردند اما شایعات چندان تاثیری نگذاشت به همین خاطر خواستند از طریق من به صورت موثق خبر همکاری عبدالحمید را به رهبر جنبش برسانند.
یک روز وقتی از کلاس درس برگشته بودم و در کتابخانه شخصی مشغول مطالعه بودم زنگ تلف به صدا در آمد و من گوشی را برداشتم که با یک صدای ناآشنا مواجه شدم که از من پرسید مولوی ریگی هستند ؟ من در جواب گفتم خودم هستم، شما ؟
او خود را شفیعی یکی از کادر وزارت اطلاعات معرفی نمود و گفت ساعت 3 بعد از ظهر دوستانی می خواهد با شما در منزل خودتان ملاقات کنند و باید پدرتان هم حضور داشته باشند ،من کمی ترسیدم که شاید مشکلی برای یکی از دوستان داخل شهر پیش آمده باشد اما پس از تحقیق مطئمن شدم که چنین چیز نیست و باید کار بسیار مهمی باشد که افرادی از وزارت اطلاعات می خواهند به خانه بیایند و اگر قصد دستگیری من را داشتند زنگ نمی زدند به همین خاطر مطمئن شدم و منتظر ماندم دوستان داخل خیابان گزارش دادند که خیابان جام جم به طور غیر محسوسی کنترل می شود و حتما باید افراد بزرگی باشند که برای ملاقات می آیند به هر صورت ساع 3 بعد از ظهر رسید و چند خودروی شخصی با افراد لباس شخصی جلوی درب خانه ایستادند و فقط سه نفر به داخل خانه آمدند که با لبخند وسلام با همدیگر روبرو شدیم و آنها یقینا می دانستند که من دشمن آنها هستم و من که شکی نداشتم به همین خاطر به طور رسمی و قانونی با آنها برخورد کردم که یکی از آنها که قد بلندی داشت و یک پایش مصنوعی بود لب به سخن گشود و گفت من حاج یوسفی هستم و به طرف یکی از همراهان اشاره نمود و گفت این حاج آقا محمدی مسئول پرونده جندالله در وزارت اطلاعات تهران و یک نفر دیگر هم آقای جلال بازجوی اعضای جندالله در تهران می باشند پس از معرفی آقای محمدی شروع به حرف زدن کرد و گفت 25 سال هیچ کس سر من کلاه نگذاشت اما حمید سر من کلاه گذاشت این حرف را با عصبانیت کامل گفت که نشان می داد خیلی عصبی است و کنترل خود را از دست داده است ،او باز گفت حمید به ما خیانت کرد اما راه توبه برایش باز است و شما باید با او تماس بگیرید و بگوئید که این کارها خوب نیست ، ما به حمید خیلی نیکی کرده ای یم و امروز من تحت فشار هستم و مسئله مسئولیت من است که هرگز طول مسئولیتم چنین اشتباهی نکرده ام من با بی توجهی به حرفهای آقای محمدی گوش دادم و گفتم آقای محمدی مگر حمید دستگیر شده است ؟ او در پاسخ من با عجله گفت بله ! مگر خبر ندارید ؟ گفتم من از چنین موضوعی اطلاع ندارم که فورا آقای محمدی از کیف دستی اش دستگاه ضبط صوتی در آورد که صدای تیراندازی و هچنین صدا عبدالحمید ریگی بود که می گفت پاسخ شما جنایتکاران فقط گلوله است و آقای محمدی می گفت حمید بیا و با ما همکاری کن و تسلیم شو و.... ضبط را خاموش کرد تا بقیه حرفهای محمدی را نشنویم.
محمدی گفت این صحبتهای ضبط شده من و حمید در کوه سفید است که باز تعدادی از فرزندان نیروی انتظامی به شهادت !!!!!!! رسیدند.
محمدی از اینکه من ساکت بودم می دانست که هنوز قانع نشده ام و یقین نکرده ام که عبدالحمید دستگیر شده است چنانچه با یکی از افراد خارج خانه تماس گرفت و یک نفر با یک دستگاه ویدیو آمد و فیلم ویدئویی گذاشته شد که اعترافات عبدالحمید ریگی در آن فیلم به نمایش گذاشته شده بود و عین فیلم اعترافاتی است که اخیرا در ایران پخش شده است و عبدالحمید می گفت اشتباه کرده است و ندانسته است و همکاری خواهد کرد، این اعترافات به قول آقای محمدی در یک ویلا در تجریش تهران گرفته شده است که این ویلا به حمید داده شده تا با وزرات اطلاعات همکاری کند.
آقای محمدی به یک نکته دیگر هم اشاره کرد و گفت ما به حمید مجوز حمل مواد مخدر داده ایم تا براحتی بتواند از بلوچستان به هر نقطه ایران مواد مخدر حمل کند و ما اصلا کاری با مواد مخدر نداریم.
با دیدن اعترافات عبدالحمید و اعلام همکاری خودم به شک و تردید افتادم و فکر کردم شاید حمید بخواهد به جنبش خیانت کند به همین خاطر بعد از اینکه ماموران وزارت اطلاعات رفتند به فکر افتادم تا هر طور شده رهبر جنبش را در جریان بگذارم و شب موفق شدم از شهر خارج شوم و با رهبر جنبش تماس گرفتم و تمامی جریان را گفتم اما رهبر جنبش نگاهش خیلی عمیق تر و وسیع تر بود و فورا در پاسخ من گفت وزارت اطلاعات که از عبدالحمید مایوس شده است می خواهد او را مطرود کند ورنه نیازی نبود که فیلم اعترافاتش را به شما نشان دهد.
وزارت اطلاعات که در این دسیسه خود ناکام شد باز در فکری دیگر بود تا شاید بتواند به طریقی دیگر وارد شود و آن هم از طریق خانواده حمید بود که در قسمت بعدی به بیان آن خواهیم پرداخت.
عبدالرئوف ریگی
Abdulrauf.rigi@gmail.com
اعترافات دیکته شده به عبدالحمید ریگی و حقیقت قسمت سوم
در سطور پیشین گفتم که عبدالحمید ریگی سال 83 در تهران به اتهام همکاری با جنبش جندالله دستگیر و پس از یک ماه با وعده همکاری به رژیم ماموران وزارت اطلاعات را فریب داد و آزاد شد تا در دستگیری یا ترور رهبر جنبش عبدالمالک ریگی با وزارت اطلاعات همکاری کند اما عبدالحمید که اعتقادات درونی اش چیزی دیگر بود نه تنها خدمتی به رژیم نکرد بلکه رهبر جنبش را نجات داد و همکاری با جنبش را آغاز کرد و پس از چند ماه رسما به عضویت جنبش در آمد اما از آنجائیکه سواد و علم نداشت فقط در حد یک سرباز و یک جنگجو بود و نه در شورای مرکزی شیش نفره و نه در فرماندهی عالی که متشکل از سه فرمانده بود جائی نداشت و عجیب می نماید اعترافات کنونی که نشان می دهد به وی دیکته شده اند که از سوئی خود می گوید من یک سرباز بیش نبودم و از سوئی می گوید از رموز و اسرار جنبش با خبر بوده است این تضادگوئیها فقط در تاریک خانه وزارت اطلاعات می تواند ممکن باشد اما در عالم حقیقت جایگاهی ندارد.و اعترافات فعلی عبدالحمید دیکته ای است و قلب عبدالحمید مانند هزاران جوان دیگر پاک است و برای دین و ملت و ناموس مردم می تپد و دردهای دلی اش را به خوبی می توان در چشمهایش مشاهده نمود و یقینا اگر امروز آزاد شود راه مبارزه علیه ظلم و کفر را ادامه خواهد داد.
به هر صورت برمی گردیم به زمانیکه وزارت اطلاعات در مطرود کردن حمید از جنبش ناکام شد و ذکاوت و بینش رهبر عزیز امیر عبدالمالک بر مکر و نیرنگ وزارت اطلاعات فائق آمد ،وزارت اطلاعات سعی داشت تا به ما چنین القا نماید که حمید مزدور است و ما این خبر را به رهبر جنبش برسانیم و حمید مطرود شود و آنگاه وزارت اطلاعات باز به حمید مراجعه کند و تقاضای همکاری کند که این توطئه شوم وزارت اطلاعات در نفسهای آغازینش دفن شد تلاشهای محمدی مسئول پرونده جندالله و حاج یوسفی مدیر کل وزارت اطلاعات زاهدان کار به جائی نبرد لذا برآن شدن تا از دری دیگر در آیند و حیله ای دیگر به اجرا در آورند تا به اهداف شوم و غیر انسانی خود برسند و این راه تنها خانواده عبدالحمید بودند که مذهبا شیعه بودند و می توانستند طعمه ای خوب برای وزارت اطلاعات باشند لذا طبق گفته همسر حمید فائزه منصوری آقای محمدی و جوادی در منزلش در تهران به ملاقات او و مادرش می آیند و از خانم فائزه تقاضای همکاری می کنند که با جواب رد فائزه منصوری همسر حمید مواجه می شوند اما باز اصرار می کنند و حتی تهدید می کنند اما فائزه باز هم رد می کند و همکاری با وزارت اطلاعات را نمی پذیرد در این میان مادر فائزه از فائزه می خواهد که با ماموران وزارت اطلاعات همکاری کند و به او می گوید که این به نفع همه ماست و اگر همکاری کنیم آقایون قول داده اند کمک خوبی به ما بکنند اما باز هم فائزه نمی پذیرد و آقای محمدی چاره ای دیگر می اندیشد و به فکر استفاده از برادر فائزه ، شهاب منصوری که یک جوان لاابالی و معتاد به تریاک بود می افتد و از مادر فائزه می خواهد که با شهاب صحبت کنند و او را برای سفر به بلوچستان آماده کند ، شهاب هم که یک معتاد تریاکی بیش نبود فورا به این درخواست در قبال پول اجابت کرد و به بهانه همراهی با خواهرش راهی زاهدان شد در صورتیکه خواهرش چندین بار به زاهدان تنها سفر کرده بود و این همراهی از همان لحظات اول مشکوک بود و ماموران وزارت اطلاعات یقین داشتند که یک فرد را به کام مرگ می فرستند اما می خواستند تیری در تاریکی رها کنند و اگر هم شهاب کشته می شد برایشان زیاد سنگین تمام نمی شد.
زمانیکه فائزه و برادرش از تهران آمدند من هنوز زاهدان بودم و وقتی شنیدم شهاب با فائزه همراه است فکر کردم شاید برای تفریح به زاهدان آمده و برمی گردد اما فائزه به من گفت که شهاب می خواهد برای جهاد و مبارزه به کوه برود من در جواب فائزه گفتم : در جنش جائی برای معتادان نیست و هرگز او را قبول نمی کنند ،و با خودم گفتم چطور یک شبه معتاد ولگرد تهرانی تبدیل به مبارز شد و دم از جهاد و مبارزه می زند اما اصرار فائزه ما را مجبور کرد تا شهاب را همراهش به کوه بفرستیم البته توصیه کردیم که مواظب شهاب باشند.
دو روز از رفتن فائزه و شهاب نگذشته بود که یکی از دوستان من که بیشتر اطلاعاتی ها را می شناسد به من زنگ زد و گفت کار فوری دارد و باید من را ببیند و یک جائی را رمزی قرار گذاشتیم و با هم ملاقات کردیم او به من گفت مدیر کل وزارت اطلاعات یوسفی و یک نفر دیگر را همراه با برادر زن حمید (شهاب منصوری) در پارک براسان دیده است که چند ساعت با هم گفتگو کرده اند ،حرفهای این دوست مانند صاعقه ای بر سرم فرود آمد چون فکر کردم حتما یک توطئه ای در کار است و برای من و تمام اعضای جندالله در دنیا هیچ کس عزیز تر از رهبر عزیز امیر عبدالمالک جان نیست و افکار زننده ای من را اذیت می کرد که خدا نکند اتفاقی برای رهبر عزیز بیافتد ، فورا با دوستم خداحافظی کردم و برای تماس با رهبر جنبش از شهر خارج شدم و با رهبر جنبش تماس گرفته وقتی صدای دلنشین ایشان را شنیدم (که بالحق که صدائی زیباتر و دلنشین تر از آن نشنیده ام ) قلبم آرام گرفت و موضوع را با ایشان در میان گذاشتم و گفتم از شهاب تحقیق کنید که چرا با یوسفی در پارک براسان ملاقات کرده است.
شهاب منصوری قربانی هوسهای شیطانی خود و مادر و ناپدری اش شد و پس از دستگیری اعتراف به جرم کرد و مواد سمی کشنده ای همراه داشت که به او داده بودند تا در آب نوشیدنی رهبر جنبش بریزد و یک شب در کوزه آب ریخته بود اما همان زمان مادر عزیزم از خواب بیدار شده بود تا برای نماز تهجد وضو بگیرد و وقتی می بیند شهاب بیرون خانه بیدار است مشکوک می شود و آبهای کوزه را می ریزد و کوزه را شسته و از دوباره آب می کند که شهاب در اعترافاتش می گوید در کوزه از همان ماده سمی ریخته بود و شهاب به خاطر خیانت و همکاری با وزارت اطلاعات و تلاش برای ترور رهبر عزیز محکوم به مرگ شد و کشته شد.
عبدالرئوف ریگی
Abdulrauf.rigi@gmail.com
اواسط سال 83 در روزهای آغازین پایه گذاری جنبشی که برای نشر قسط و عدالت و برابری و نجات از ظلم و ستم و بربریت متجاوزان قیام کرده بود مانند تمامی جریانهای حق جو و حق طلب تاریخ فردی منافق و خائن که از مهر و دوستی و انسانیت والای مجاهدان ایمان و عقیده سوء استفاده کرده بود به به آرمان الهی و پیمان ایمانی خیانت ورزید و در دام پلید وزارت اطلاعات افتاد ، وزارت اطلاعات براحتی و به همکاری برادر این خائن دامی برایش پهن کرد که جز زیان چیزی دیگر برایش در بر نداشت و در مرحله اول فقط از او خواسته بودند که نام یکی از اعضای جنبش که در شهر زاهدان سکونت دارند را بگیرد و در قبال این همکاری به وی تامین خواهند داد که این فرد پذیرفته بود و پس از دستگیری نفر اول وقتی این فرد خائن برای اخذ تامین تماس گرفت مدیر کل وزارت اطلاعات زاهدان آقای یوسفی با او صحبت کرد و به او گفت نوار ضبط شده از همکاری تو پیش ماست اگر با ما همکاری نکنی ما صدای ضبط شده ات را پخش خواهیم کرد که این امر سبب شد آن خائن به خیانت ادامه دهد و خیانت آن فرد موجب دستگیری تعدادی از اعضای جنبش جندالله شد و این بزرگترین ضربه جنبش از آغاز بنیانگذاری تاکنون بوده است زیرا جنبش روزهای آغازین زندگی خود را آغاز کرده بود که به ناگاه به علت خیانت یک فرد که در تاریخ ثبت خواهد شد از هم پاشید و14 تن از بهترین و شجاع ترین و سلحشورترین فرزندان جنبش دستگیر شدند در این میان عبدالحمید ریگی که هنوز عضو جنبش نبود و فقط همکاری کرده بود نیز در تهران دستگیر شد اما این دستگیری مخفی نگه داشته شد و یک ماه پس از دستگیری در حالیکه همه به دستگیری وی یقین کرده بودند به زاهدان آمد و گفت : شبی که نیروهای وزارت اطلاعات به منزل وی یورش برده اند موفق به فرار شده است در صورتیکه عبدالحمید ریگی یک ماه را در بازداشت گذرانده بود و سر ماموران وزارت اطلاعات کلاه گذاشته بود و با اعلام همکاری با وزارت اطلاعات خود را نجات داده بود اما وزارت اطلاعات با اینکه وی را آزاد کرده بود همچنان دنبالش بود و عبدالحمید هم یقین داشت که تحت تعقیب است لذا با هوشیاری و زیرکی چند روز در شهر زاهدان مخفی شده بود و دنبال اوضاع مساعد برای خارج شدن از شهر زاهدان بود و آن زمان هنوز تمامی اعضای جنبش در شهرها بودند و رهبر جنبش در شهر سراوان اسکان داشت و عبدالحمید ریگی مخفیانه از شهر زاهدان خارج شده و تمامی وسائل خود از جمله ساعت و موبایل و حتی لباسهائی را که وزارت اطلاعات داده بود در شهر زاهدان گذاشته بود و به سراوان رفت تا با واسطه ارتباط برقرار نماید و با رهبر جنبش ملاقات نماید چنانچه بوسیله واسطه ملاقات انجام گرفت و عبدالحمید فورا از رهبر جنبش خواست که شهر را ترک کرده و به کوه برود و لحظه ای هم درنگ نکند،عبدالحمید چنان اصرار و پافشاری می کرد که اصرار او موجب تعجب همه شد اما او جرات نکرد که جزئیات دستگیری اش را بگوید چون وزارت اطلاعات گفته بود در صورتیکه درست ماموریت را انجام ندهد جان زن و فرزندانش که گروگان وزارت اطلاعات بودند به خطر می افتد و همچنین به او گفته بودند اگر درست کار نکنی فیلم اعترافات و همچنین اعلام همکاری را پخش می کنیم که پیش مردم رسوا شوی و مبارزان هم به تو شک خواهند کرد به همین خاطر عبدالحمید دنبال راهی بود که هم بتواند رهبر جنبش را نجات دهد و هم جلوی آبروریزی خود را بگیرد و از رهبر جنبش خواست فورا شهر را ترک کند چون خطر وی را تهدید می کند و همان شب رهبر جنبش و تعدادی از دوستان همراه با عبدالحمید از شهر سراوان خارج شدند.
عبدالحمید ریگی همراه با رهبر جنبش از شهر خارج شد اما از پیوستن به جنبش خود داری کرد و به همکاری خود با جنبش ادامه داد تا زمانیکه عملیات کوه سفید(من در کتابی با عنوان" مبارزه ما" که در حال تالیف است با تفصیل جزئیات این عملیات و سائر عملیاتهای جنبش را بیان کردم) رخ داد و بسیاری از حقائق روشن شدند ، عبدالحمید ریگی در عملیات کوه سفید که یکی از پر تلف ترین عملیاتها برای رژیم بود شریک بود و ماموران اطلاعاتی خصوصا آقای محمدی مسئول پرونده جنبش جندالله از وزارت اطلاعات تهران سعی کردند با عبدالحمید تماس برقرار نمایند چنانچه تماس با واسطه یکی از مبارزان محلی برقرار شد و آقای محمدی از عبدالحمید خواست که خود را تحویل دهد که عبدالحمید به جای پاسخ دادن دست روی ماشه گرینوف گرفته و می گوید پاسخ شما جنایتکاران گلوله است و بس و اینجاست که آقای محمدی و تیم همراهش یقین می کنند که عبدالحمید سر آنها کلاه گذاشته است و این درگیری که چند روز ادامه داشت با تلفات شدید رژیم و با پادرمیانی علمای منطقه پایان یافت و عبدالحمید ماجرای دستگیری خود و چگونگی کلک زدن و گول زدن وزارت اطلاعات را برای مبارزان جنبش توضیح داد و علت مخفی کردن موضوع را پخش فیلم اعترافات و اعلام همکاری عنوان نمود که قابل درک بود.
این زمانی بود که من هنوز در شهر زاهدان بودم و هنوز هیچ مدرکی علیه من وجود نداشت و من مشغول تدریس و همچنین فعالیتهای فرهنگی برای جنبش بودم اما همه فعالیتهای من و اعضای داخلی جنبش کاملا سری و مخفی بود و از سوئی فعالیتهای علمی من مانع اقدام وزارت اطلاعات بود چون آنها فکر می کردند که اگر بر من فشار بیاورند از شهر خارج شده و به جنبش ملحق می شوم و از عضویت من در جنبش خبر نداشتند.
زمانیکه وزارت اطلاعات از عبدالحمید مایوس شد به و سعی کردند بین عبدالحمید و رهبر جنبش اختلاف بیاندازند به همین جهت به افشاگری پرداخته و توسط مزدوران خود اعلام کردند عبدالحمید ریگی مامور ماست و نشانه هائی از دستگیری وی در تهران را بین مردم پخش کردند اما شایعات چندان تاثیری نگذاشت به همین خاطر خواستند از طریق من به صورت موثق خبر همکاری عبدالحمید را به رهبر جنبش برسانند.
یک روز وقتی از کلاس درس برگشته بودم و در کتابخانه شخصی مشغول مطالعه بودم زنگ تلف به صدا در آمد و من گوشی را برداشتم که با یک صدای ناآشنا مواجه شدم که از من پرسید مولوی ریگی هستند ؟ من در جواب گفتم خودم هستم، شما ؟
او خود را شفیعی یکی از کادر وزارت اطلاعات معرفی نمود و گفت ساعت 3 بعد از ظهر دوستانی می خواهد با شما در منزل خودتان ملاقات کنند و باید پدرتان هم حضور داشته باشند ،من کمی ترسیدم که شاید مشکلی برای یکی از دوستان داخل شهر پیش آمده باشد اما پس از تحقیق مطئمن شدم که چنین چیز نیست و باید کار بسیار مهمی باشد که افرادی از وزارت اطلاعات می خواهند به خانه بیایند و اگر قصد دستگیری من را داشتند زنگ نمی زدند به همین خاطر مطمئن شدم و منتظر ماندم دوستان داخل خیابان گزارش دادند که خیابان جام جم به طور غیر محسوسی کنترل می شود و حتما باید افراد بزرگی باشند که برای ملاقات می آیند به هر صورت ساع 3 بعد از ظهر رسید و چند خودروی شخصی با افراد لباس شخصی جلوی درب خانه ایستادند و فقط سه نفر به داخل خانه آمدند که با لبخند وسلام با همدیگر روبرو شدیم و آنها یقینا می دانستند که من دشمن آنها هستم و من که شکی نداشتم به همین خاطر به طور رسمی و قانونی با آنها برخورد کردم که یکی از آنها که قد بلندی داشت و یک پایش مصنوعی بود لب به سخن گشود و گفت من حاج یوسفی هستم و به طرف یکی از همراهان اشاره نمود و گفت این حاج آقا محمدی مسئول پرونده جندالله در وزارت اطلاعات تهران و یک نفر دیگر هم آقای جلال بازجوی اعضای جندالله در تهران می باشند پس از معرفی آقای محمدی شروع به حرف زدن کرد و گفت 25 سال هیچ کس سر من کلاه نگذاشت اما حمید سر من کلاه گذاشت این حرف را با عصبانیت کامل گفت که نشان می داد خیلی عصبی است و کنترل خود را از دست داده است ،او باز گفت حمید به ما خیانت کرد اما راه توبه برایش باز است و شما باید با او تماس بگیرید و بگوئید که این کارها خوب نیست ، ما به حمید خیلی نیکی کرده ای یم و امروز من تحت فشار هستم و مسئله مسئولیت من است که هرگز طول مسئولیتم چنین اشتباهی نکرده ام من با بی توجهی به حرفهای آقای محمدی گوش دادم و گفتم آقای محمدی مگر حمید دستگیر شده است ؟ او در پاسخ من با عجله گفت بله ! مگر خبر ندارید ؟ گفتم من از چنین موضوعی اطلاع ندارم که فورا آقای محمدی از کیف دستی اش دستگاه ضبط صوتی در آورد که صدای تیراندازی و هچنین صدا عبدالحمید ریگی بود که می گفت پاسخ شما جنایتکاران فقط گلوله است و آقای محمدی می گفت حمید بیا و با ما همکاری کن و تسلیم شو و.... ضبط را خاموش کرد تا بقیه حرفهای محمدی را نشنویم.
محمدی گفت این صحبتهای ضبط شده من و حمید در کوه سفید است که باز تعدادی از فرزندان نیروی انتظامی به شهادت !!!!!!! رسیدند.
محمدی از اینکه من ساکت بودم می دانست که هنوز قانع نشده ام و یقین نکرده ام که عبدالحمید دستگیر شده است چنانچه با یکی از افراد خارج خانه تماس گرفت و یک نفر با یک دستگاه ویدیو آمد و فیلم ویدئویی گذاشته شد که اعترافات عبدالحمید ریگی در آن فیلم به نمایش گذاشته شده بود و عین فیلم اعترافاتی است که اخیرا در ایران پخش شده است و عبدالحمید می گفت اشتباه کرده است و ندانسته است و همکاری خواهد کرد، این اعترافات به قول آقای محمدی در یک ویلا در تجریش تهران گرفته شده است که این ویلا به حمید داده شده تا با وزرات اطلاعات همکاری کند.
آقای محمدی به یک نکته دیگر هم اشاره کرد و گفت ما به حمید مجوز حمل مواد مخدر داده ایم تا براحتی بتواند از بلوچستان به هر نقطه ایران مواد مخدر حمل کند و ما اصلا کاری با مواد مخدر نداریم.
با دیدن اعترافات عبدالحمید و اعلام همکاری خودم به شک و تردید افتادم و فکر کردم شاید حمید بخواهد به جنبش خیانت کند به همین خاطر بعد از اینکه ماموران وزارت اطلاعات رفتند به فکر افتادم تا هر طور شده رهبر جنبش را در جریان بگذارم و شب موفق شدم از شهر خارج شوم و با رهبر جنبش تماس گرفتم و تمامی جریان را گفتم اما رهبر جنبش نگاهش خیلی عمیق تر و وسیع تر بود و فورا در پاسخ من گفت وزارت اطلاعات که از عبدالحمید مایوس شده است می خواهد او را مطرود کند ورنه نیازی نبود که فیلم اعترافاتش را به شما نشان دهد.
وزارت اطلاعات که در این دسیسه خود ناکام شد باز در فکری دیگر بود تا شاید بتواند به طریقی دیگر وارد شود و آن هم از طریق خانواده حمید بود که در قسمت بعدی به بیان آن خواهیم پرداخت.
عبدالرئوف ریگی
Abdulrauf.rigi@gmail.com
اعترافات دیکته شده به عبدالحمید ریگی و حقیقت قسمت سوم
در سطور پیشین گفتم که عبدالحمید ریگی سال 83 در تهران به اتهام همکاری با جنبش جندالله دستگیر و پس از یک ماه با وعده همکاری به رژیم ماموران وزارت اطلاعات را فریب داد و آزاد شد تا در دستگیری یا ترور رهبر جنبش عبدالمالک ریگی با وزارت اطلاعات همکاری کند اما عبدالحمید که اعتقادات درونی اش چیزی دیگر بود نه تنها خدمتی به رژیم نکرد بلکه رهبر جنبش را نجات داد و همکاری با جنبش را آغاز کرد و پس از چند ماه رسما به عضویت جنبش در آمد اما از آنجائیکه سواد و علم نداشت فقط در حد یک سرباز و یک جنگجو بود و نه در شورای مرکزی شیش نفره و نه در فرماندهی عالی که متشکل از سه فرمانده بود جائی نداشت و عجیب می نماید اعترافات کنونی که نشان می دهد به وی دیکته شده اند که از سوئی خود می گوید من یک سرباز بیش نبودم و از سوئی می گوید از رموز و اسرار جنبش با خبر بوده است این تضادگوئیها فقط در تاریک خانه وزارت اطلاعات می تواند ممکن باشد اما در عالم حقیقت جایگاهی ندارد.و اعترافات فعلی عبدالحمید دیکته ای است و قلب عبدالحمید مانند هزاران جوان دیگر پاک است و برای دین و ملت و ناموس مردم می تپد و دردهای دلی اش را به خوبی می توان در چشمهایش مشاهده نمود و یقینا اگر امروز آزاد شود راه مبارزه علیه ظلم و کفر را ادامه خواهد داد.
به هر صورت برمی گردیم به زمانیکه وزارت اطلاعات در مطرود کردن حمید از جنبش ناکام شد و ذکاوت و بینش رهبر عزیز امیر عبدالمالک بر مکر و نیرنگ وزارت اطلاعات فائق آمد ،وزارت اطلاعات سعی داشت تا به ما چنین القا نماید که حمید مزدور است و ما این خبر را به رهبر جنبش برسانیم و حمید مطرود شود و آنگاه وزارت اطلاعات باز به حمید مراجعه کند و تقاضای همکاری کند که این توطئه شوم وزارت اطلاعات در نفسهای آغازینش دفن شد تلاشهای محمدی مسئول پرونده جندالله و حاج یوسفی مدیر کل وزارت اطلاعات زاهدان کار به جائی نبرد لذا برآن شدن تا از دری دیگر در آیند و حیله ای دیگر به اجرا در آورند تا به اهداف شوم و غیر انسانی خود برسند و این راه تنها خانواده عبدالحمید بودند که مذهبا شیعه بودند و می توانستند طعمه ای خوب برای وزارت اطلاعات باشند لذا طبق گفته همسر حمید فائزه منصوری آقای محمدی و جوادی در منزلش در تهران به ملاقات او و مادرش می آیند و از خانم فائزه تقاضای همکاری می کنند که با جواب رد فائزه منصوری همسر حمید مواجه می شوند اما باز اصرار می کنند و حتی تهدید می کنند اما فائزه باز هم رد می کند و همکاری با وزارت اطلاعات را نمی پذیرد در این میان مادر فائزه از فائزه می خواهد که با ماموران وزارت اطلاعات همکاری کند و به او می گوید که این به نفع همه ماست و اگر همکاری کنیم آقایون قول داده اند کمک خوبی به ما بکنند اما باز هم فائزه نمی پذیرد و آقای محمدی چاره ای دیگر می اندیشد و به فکر استفاده از برادر فائزه ، شهاب منصوری که یک جوان لاابالی و معتاد به تریاک بود می افتد و از مادر فائزه می خواهد که با شهاب صحبت کنند و او را برای سفر به بلوچستان آماده کند ، شهاب هم که یک معتاد تریاکی بیش نبود فورا به این درخواست در قبال پول اجابت کرد و به بهانه همراهی با خواهرش راهی زاهدان شد در صورتیکه خواهرش چندین بار به زاهدان تنها سفر کرده بود و این همراهی از همان لحظات اول مشکوک بود و ماموران وزارت اطلاعات یقین داشتند که یک فرد را به کام مرگ می فرستند اما می خواستند تیری در تاریکی رها کنند و اگر هم شهاب کشته می شد برایشان زیاد سنگین تمام نمی شد.
زمانیکه فائزه و برادرش از تهران آمدند من هنوز زاهدان بودم و وقتی شنیدم شهاب با فائزه همراه است فکر کردم شاید برای تفریح به زاهدان آمده و برمی گردد اما فائزه به من گفت که شهاب می خواهد برای جهاد و مبارزه به کوه برود من در جواب فائزه گفتم : در جنش جائی برای معتادان نیست و هرگز او را قبول نمی کنند ،و با خودم گفتم چطور یک شبه معتاد ولگرد تهرانی تبدیل به مبارز شد و دم از جهاد و مبارزه می زند اما اصرار فائزه ما را مجبور کرد تا شهاب را همراهش به کوه بفرستیم البته توصیه کردیم که مواظب شهاب باشند.
دو روز از رفتن فائزه و شهاب نگذشته بود که یکی از دوستان من که بیشتر اطلاعاتی ها را می شناسد به من زنگ زد و گفت کار فوری دارد و باید من را ببیند و یک جائی را رمزی قرار گذاشتیم و با هم ملاقات کردیم او به من گفت مدیر کل وزارت اطلاعات یوسفی و یک نفر دیگر را همراه با برادر زن حمید (شهاب منصوری) در پارک براسان دیده است که چند ساعت با هم گفتگو کرده اند ،حرفهای این دوست مانند صاعقه ای بر سرم فرود آمد چون فکر کردم حتما یک توطئه ای در کار است و برای من و تمام اعضای جندالله در دنیا هیچ کس عزیز تر از رهبر عزیز امیر عبدالمالک جان نیست و افکار زننده ای من را اذیت می کرد که خدا نکند اتفاقی برای رهبر عزیز بیافتد ، فورا با دوستم خداحافظی کردم و برای تماس با رهبر جنبش از شهر خارج شدم و با رهبر جنبش تماس گرفته وقتی صدای دلنشین ایشان را شنیدم (که بالحق که صدائی زیباتر و دلنشین تر از آن نشنیده ام ) قلبم آرام گرفت و موضوع را با ایشان در میان گذاشتم و گفتم از شهاب تحقیق کنید که چرا با یوسفی در پارک براسان ملاقات کرده است.
شهاب منصوری قربانی هوسهای شیطانی خود و مادر و ناپدری اش شد و پس از دستگیری اعتراف به جرم کرد و مواد سمی کشنده ای همراه داشت که به او داده بودند تا در آب نوشیدنی رهبر جنبش بریزد و یک شب در کوزه آب ریخته بود اما همان زمان مادر عزیزم از خواب بیدار شده بود تا برای نماز تهجد وضو بگیرد و وقتی می بیند شهاب بیرون خانه بیدار است مشکوک می شود و آبهای کوزه را می ریزد و کوزه را شسته و از دوباره آب می کند که شهاب در اعترافاتش می گوید در کوزه از همان ماده سمی ریخته بود و شهاب به خاطر خیانت و همکاری با وزارت اطلاعات و تلاش برای ترور رهبر عزیز محکوم به مرگ شد و کشته شد.
عبدالرئوف ریگی
Abdulrauf.rigi@gmail.com
1 نظرات:
سلام برادر
زنده عبدالمالک
زنده بلوچ
زنده باد ایران
مرگ بر رژیم ستمگر آخوندی
... خامنه ای کفتار، پیش به سوی لواط دادن ...
ارسال یک نظر